باز آمدم چون عید ِ نو، تا قفل ِ زندان بشکنم "ان شاءالله"
مثل ِ خواب بود این چند روز...
ادامه مطلب
ماهِ اسفند، مخصوصا اواخرش، به شدت بوی بهار میده و من هم که بهار را عاشقم، حالِ خوبی دارم این روزها...؛
امسال علاوه بر حال و هوای عید، یه حس ِ متفاوت ِ دیگه هم دارم، و اون، حس ِ سفری هستش که عشقش افتاده تو دلم، و من رو آماده ی رفتن کرده...؛
"ان شاءالله" تا چند ساعتِ دیگه، عازم ِ جنوب هستم، همون جنوبی که بهش میگن: کربلای ایران...
اگه قابل باشم، دعاگوی دوستان خواهم بود؛ شما هم ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارین لطفا؛
حلال بفرمایید.
* نظراتِ این پست باز است.
وقتی که برای اولین بار، سریال ِ "یوسُفِ پیامبر" پخش میشد، هم دوستش داشتم، هم هر هفته دنبال میکردم داستانش رو؛ ولی نمیدونم، اون وقت ها شاید اونقدری که باید، توجه نداشتم به مفهومش...
این اواخر اما، بهِم تلنگر میزنه دیدنش... یکی از فرستادگان ِ الهی، با جمالی مثال زدنی و کمالی وصف ناپذیر، در مسیر ِ امتحان های بزرگ ِ خداوندی؛ توکّلش، صبرش، امیدش، حرفهای آرام بخشش، دعوتش، عبادتش و... با خودم میگم: خوش به حال ِمردمی که حضور ِ مقرّبین ِ الهی رو درک کردن و در محضرشون بودن...؛
ولی یه دفعه، انگاری که یه نفر بهت سیلی بزنه، یا برق بهت وصل بشه، از درون تکون میخورم، به خود میام، یا شاید بیدار میشم...
صدایی رو میشنوم که میگه: خیلی بی معرفتی... "خوش به حال ِ کسانی که در محضرشون بودن"؟ آره؟!!! یه نگاه به خودت بکن؛ تو چه عصری هستی؟ صاحب ِ عصرت کیه؟ مولات کیه؟ آقات کیه؟ اینطوری اسم ِ خودت رو گذاشتی بچه مسلمون ِ بچه شیعه ی منتظر؟!...
سَرَم رو میندازم پایین و از شدتِ شرمندگی، ساکت میشم...؛ حداقل برای خودم، دستم رو میشه که توی چه غفلتی دست و پا میزنم...؛ و من می مونم و کوتاهی هایی که در حق ِ "یوسُفِ زمانَ م " کردم؛ من می مونم و کم و کسری هایی که گذاشتم، و دنیایی که غرق ِ اموراتش شدم...
که یوسُف ِ زمانِ من، امام ِ حاضر و ناظر ِ من، آخرین معصوم ِ روی زمین، همین جا، بین ِ ما هستند و این طور غریب... مقتدایی که بر چهره ی دل رُباشون دَم به دَم باید صلوات فرستاد : " الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم" و اسپند دود کرد...
آقایی که "یوسُف ِ زهرا" هستند و بوی یاس میدن، امامی که سالیان ِ ساله که منتظر ِ آماده شدنِ ما هستند...، که کافیه فقط بگیم: " السّلام ُ علیکَ یا صاحبَ الزّمان"، و جوابمون رو بدن...، کافیه با ترک کردن ِ یکی از گناهانمون، دلِ شون رو شاد کنیم، عزیزی که بی شک، اگه یه قدم به طرفشون برداریم، چندین برابر جبران میکنند...
و بعد فکر میکنم: واقعا من طوری زندگی میکنم که امامم بپسندند؟ اخلاقم، رفتارم، گفتارم، شنیدنم، دیدنم، پوشیدنم...؟ چند تا قدم تو زندگیم برداشتم با نیت ِ خوشحالی ِ امام زمان؟ در طولِ شبانه روز چقدر بهشون فکر میکنم؟ چقدر به یادشون هستم؟ که الان کجا هستند و برای چه کسی دعا میکنند؟
چرا همه ی کارها و انتخاب هام رو با سلیقه ی خود ِ دنیا بینم، خود ِ سطحی نگرم، خود ِ محدودم و خود ِ غافلم انجام میدم؟ چرا هر کاری دلم بخواد انجام میدم و تازه اگه یه ذره سرم تو حساب باشه، وقت ِ مشکل و گرفتاری، الغَوث، الغَوث میشه ذکرم؟ ...
اینجاست که می فهمم خیلی فاصله دارم با یه منتظر، و زندگیم خیلی دوره از یه زندگی ِ مَهدی پسند و مَهدوی... پس این منم که باید شرایط ِ بهره مند شدن از محضرشون رو مهیّا کنم...؛
.
و من همیشه محتاج ِ دعایتان هستم یا ابا صالح؛ که به همین صبحی که شروع کرده تنفس را*، اگر نباشد امضای رضایتِ تان پای برگه ی زندگی ام، به هِلی پوچ هم نمی ارزد...؛
" الّلهمّ عجّل لولیک الفرج "
* "وَ الصُّبح ِ اذا تَنَفَّسَ"، سوره ی مبارکه تکویر، آیه ی 18 .
بعضی ها معتقدند که در حق ِ بچه های دهه ی 60 اجحاف شده و دهه های بعد وضعیتِ بهتری دارند و ...!
من اما طور ِ دیگه ای فکر میکنم...؛ خوشحالم که دهه ی شصتی هستم، چون کلی دیده،شنیده دارم که واسه بچه های بعد از نسل ِ من، غیر قابل ِ درکه، و من بسیار خدا رو شکر میکنم که اونها رو دیدم و شنیدم...؛
خوشحالم که زمانِ کودکیم، کوچه ها شلوغ بود و دوستها همیشه میومدن دنبالت برای بازی؛ خوشحالم که اون وقتها چرخ و فلکی میومد تو کوچه ها و بچه ها هم عاشق ِ سوار شدنِ چرف و فلک بودند و اون وقت بود که انگار کوچه رونق ِ دیگه ای میگرفت(هرچند من هیچوقت سوار نمیشدم!)؛ خوشمزه بود گرسنگی های زمان ِ بازی، که با نون و گوجه! سر و تهش هم میومد؛ طناب و سنگ و چوب، چقدر کاربرد داشتند اون روزها...؛ و من، زندگی میکردم با عروسک هایی که هر کدومشون کلی قصه داشتند...؛ خبری هم از گوشی و کامپیوتر و تبلت و این چیزها نبود؛ نهایتش سِگا بود که چقدر ذوق میکردیم با بازی هاش(الان هم بازی میکنیم گاهی!)؛ پارک ساعی رو دوست داشتم با اون محیط ِ خاص و قشنگش؛ با اون سُرسُره های دایناسور ِ نارنجی و سبزش که هم سوار میشدم و هم یه ذره میترسیدم ازشون؛
چقدر دوست داشتم پیراهن های رنگارنگ و قشنگی رو که که مامان برای من و لیلا می دوختن؛ پُر از حس های عجیب و دوست داشتنی بود مانتو شلوار ِ سُرمه ای و مقنعه ی چونه دار ِ صورتی ِ اولِ دبستانم...؛ مانتوها گشاد و بلند بود و موها بدون ِ هیچ تذکری، توی مقنعه ها...؛ جامدادی های دَر دار و خیلی دوست داشتم، از اونایی که شبیهِ یخچال بود، یه در ِ کوچیک بالا داشت واسه تراش و پاک کن، یه در ِ بزرگ هم پایین واسه مداد و خودکار، قرمز، صورتی، سبز؛ من کلی با این جامدادی ها بازی میکردم، یادش بخیر...؛ چرا دیگه از اونا نیست؟!!! کتاب و دفترها ساده بودند؛ جلد ِ دفترها فنری و لیزری و این چیزها نبود، اکثرشون ساده بودند و پشتِشون نوشته بود: " تعلیم و تعلّم عبادت است." کتابها رو با جلد ِ ساده جلد میکردن؛ تازه بعضی ها با روزنامه، یا حتی نایلون فریزر ! چسب ِ پهن و جلد ِ آماده نبود؛ یادمه روزهایی که امتحان داشتیم، میگفتن برگه امتحانی بخرین، از اون برگه هایی که بالاش یه کادر ِ آبی بود و مشخصاتتو مینوشتی...؛ سر ِ صف، وقتی کلاس ها به ترتیب شروع میکردن به رفتن سر ِ کلاس، سرود ِ رفتن میخوندن: " باز هم مرغ ِ سحر، بر سر ِ منبر ِ گُل، دَم به دَم می خوانَد شعر ِ جان پَروَر ِ گُل؛ باز از مسجد ِ شهر، صوت ِ قرآن آیَد، با نسیم ِ سحری، عطر ِ ایمان آیَد؛ خیز از بستر ِ خواب، کودک ِ زیبا رو، وقتِ بیداری شد، خیز و تسبیح بگو..." یا این سرود: " ای خدا بکن باز، ای خدا بکن باز، راهِ کربلا را، راهِ کربلا را، تا که من ببینم، تا که من ببینم، گنبد ِ طلا را..."
یادتونه از این شلوار مخمل گُل گُلیا مد شده بود که خُمره ای بود تقریبا؟ یادتونه رنگ ِ موزی مد شده بود واسه کفش؟ یادتونه شلوار ِ باباها چند تا پیله داشت؟ یادتونه اکثر ِ مَردها سبیل داشتند و موهاشون فُکُلی بود؟ یادتونه زندگی ها چقدر ساده و بدون ِ تجمّلات بود؟ اکثر خونه ها توی هال یا پذیرایی شون پتوهایی با ملافه ی سفید مینداختن و پُشتی هم میذاشتن و مهمون ها اونجا می نشستند؛ خبری از دو سه دست مبل و سرویس ِ چوب و تلویزیون ِچند دَه اینچ و ماشین ِ ظرف شویی و یخچال ِ ساید بای ساید نبود؛ من یادمه... یادمه که ماشین هامون پیکان بود، اون هم سفید یخچالی، که بابا عاشقش بود...؛ یادمه که هر روز باید ظرفِ آب برمیداشتیم و میرفتیم از فشاری! آب میُوُردیم؛ یادمه دو تا زنبیل ِ کوچولو داشتم، یکیش قرمز بود و یکی دیگه ش بنفش؛ میرفتم از آقا اسماعیل، بقالی ِ سر ِ کوچه، نوشابه و نمک و این جور چیزها میخریدم؛ گفتم نمک، اون وقتها تازه نمک ِ یُد دار اومده بود، بسته ش زرد رنگ بود با نوشته های قرمز فکر کنم...؛ یادمه گاز نبود و بخاری ها و آبگرمکن ها با نفت کار میکردن؛ یادمه وقتی کپسول ِ گاز میُوُردن، کار ِ همسایه ها قِل دادن ِ کپسولشون بود و عجب صدایی به پا میشد تو کوچه ها...؛
خوشحالم که سوپر استارهای اون موقع ِ سینما، مرحوم خسرو شکیبایی بود و استاد پرویز ِ پرستویی و جناب ِ علیرضا خمسه و...؛ افتخار میکنم که "از کرخه تا راین" و "آژانس شیشه ای" محصول ِ اون روزهاست؛ خوشحالم که سریال های به قول ِ معروف: خیابون خلوت کن ِ اون شبها، "روزی روزگاری" بود و "این خانه دور است" و "پدر سالار" و "شلیکِ نهایی" و "خانه سبز" و "پهلوانان نمی میرند"...؛ حس ِ شیرینیه وقتی یادم میاد فیلم های دوست داشتنی ِ ما بچه ها، "خواهرانِ غریب" بود و "گربه آوازه خوان" و "مریم و میتیل" و "گلنار" و "مدرسه موشها" و "کلاه قرمزی ِ" ساده ای که میخواست بره به تهرون و بعدش بره تلویزیون...؛ چقدر "زیزیگولو" رو دوست داشتم...؛ کیا " ژولی پولی" رو یادشونه؟ همون عروسک ِ پشمالوی ِ صورتی رنگی که اون روزها تو برنامه ی کلاه قرمزی بود و همه ش موهاش میرفت توی صورتش...؛
...حرف زیاده، احتمالا خیلی چیزها رو یادم رفته که بنویسم؛ شاید اگه یادم بیاد، اضافه بکنم به همین متن؛ فقط بگم که چند ماهی هست که میخواستم درباره ی این موضوع، مطلب بنویسم؛ و قبل از نوشتن هم برای سر ِ حس اومدن، به آلبوم ِ "خواهران ِ غریب" سر زدم، و "باز آمد بوی ماهِ مدرسه" رو گوش کردم...؛ شاید این پست ناتمام باشه، اما من یه دهه ی شصتی هستم و به دهه ی شصتی بودنم خیلی می بالم...؛بعدا نوشت: دیگه اینکه خیلی از خونه ها تلفن نداشتند؛ اگه یه نفر تو یه کوچه تلفن داشت، همه شماره شو داشتن و اونجا میشد مخابرات...؛ انتخاب ِ اسم ِ بچه ها هم تا حدوی فرق کرده؛ مثلا چرا الان اگه پسری به دنیا بیاد، اسمش رو نمیذارن "مجید" یا "محسن"؟ یا دختری به دنیا بیاد و اسمش رو بذارن "سمیه"، "سمیرا"، "سمانه" و...؛ (احتمالا هنوز هم باشه، ولی اونقدر کم، که به چشم نمیاد!) در عوض اینقدر اسم های عجیب و غریب زیاد شده که...
* توی بعضی سایتها و وبلاگها دیدم که سعی دارند مطالبی با حال و هوای قدیم تَرها رو کپی بکنند؛ چون این پست و این حرفها و اون روزها، برام ارزشمندند، ترجیح میدم خطوط ِ سیاهِ ناقابل ِ این پُست، بدون ِ ذکر ِ نام ِ "رواق"، جایی منتشر نشه؛ پیشاپیش سپاسگزارم.
چه قبل از تولد ِ "رواق" و چه بعدش، با خیلی از وبلاگ ها و در
حقیقت، انسان های والایی که اون وبلاگ ها رو مدیریت میکردند، آشنا شدم و تونستم
درس های زیادی ازشون بگیرم؛ اگه بخوام نام ببرم، شاید بی عدالتی بشه در حق ِ بقیه،
اما از بین ِ همه ی این خوبان، افرادی بودند که به گردن ِ من حق ِ
"استادی" دارند؛ تا جایی که آشنایی با اون ها، تأثیر ِ مستقیمی روی طرز
ِ فکر، انتخاب ها و زندگی ِ من داشته...؛
از جمله: وبلاگِ "گوشه نشین" "بهار نارنج و برای خاطر ِ آیه
ها"، "و ما ادراک؟..."، "تو فقط لیلی باش"، "فلسفه،
حقوق و سه نقطه"، "همسر طلبه"، "هم نفس ِ طلبه"،
"دسته گل ِ دامادی" و...بزرگوارانی که شاید اسمشون از قلم افتاده باشه؛
دوستان ِ بسیار خوب و صدیق ی هم نصیبم شده از دنیای مجازی؛ دوستانی مثل ِ
"پاک نویس"، "اردیبهشت"، "حوض خونه"، "عجّل
فرجه" و عزیزانی که به من لطف دارند...؛
بعضی مخاطب ها هم هستند که مصداق ِ بارز ِ "با وفا" هستند؛ مثل:
"دولت ِ مَهدی عجّل الله تعالی فرجهُ الشریف"، خاله هام ، دایی مهدی و مهر
ورزانی که سایه شون بر سر ِ "رواق" هست؛
دو تا وبلاگ هم هست که مدیرتش بر عهده ی دو تا آقا پسر ِ خوب و مهربونه؛
میلاد، پسر خاله ی خوبم که در حال ِ حاضر، سوم راهنماییه ؛ و امیر محمد، پسر دایی
ِ عزیزم، که پنجم ِ دبستانه؛ این وبلاگ نویسانِ عزیز ِ خانواده، به ترتیب صاحب ِ
وبلاگ های " دانشمند ِ کوچک" و "فوتبالیست 2014" هستند که
امیدوارم موفق باشند؛
اما تو این میون، چشمم به چند تا وبلاگ افتاد که بی خبر تشریف آوردن و برکت
شون رو باقی گذاشتند و از اون طرف هم بی نهایت به "رواق" لطف داشتند و
اینجا رو لینک کردند؛ که من شرمنده شون
هستم و سپاسگزارم از الطاف ِ بی شائبه شون؛
نازنینانی مثل: "ترنم خیال"، "اَینَ بقیّة الله؟!؟!؟"،
"سیده ..."، "سنجاقک"، "معصومانه" و شاید افرادی که من از وجود و حضورشون
بی خبر باشم...؛
ضمنا، "این وطن شهریست کان را نام نیست" هم، مطالب ِ خوندنی و قابل
ِ تأمل، زیاد داره؛
خواستم اینجا و به بهانه ی این پُست، از همه شون تشکر کنم و دعا کنم بهترین
های الهی نصیبشون بشه "ان شاءالله"؛
.
در راستای تجربیاتِ جدیدم در زمینه ی آشپزی و امثالهم، تو این چند وقت ِ اخیر،
بعضی هاش بیشتر و بعضی هاش کمتر به دلم نِشَست؛ مثلا "کلم پلو شیرازی"
با اینکه نسبتا غذای پُر زحمتی بود، اما زیاد باب ِ طبعم نبود؛ یا
"پنکیک" ی که تعریفش رو زیاد شنیدم و درست کردنش هم خیلی آسون بود، اما
به نظر من، موردِ استفاده ی زیادی نداشت! اما دو تاشون خوب بودند و به دلم نشستند
و حتی باز هم دوست دارم که درستشون کنم؛ یکی "سالاد ِ توپی" (که اگه
جستجو کنید، دستور ِ درست کردنش رو پیدا میکنید) و یکی هم خشک کردن ِ میوه؛ که
خیلی راحت میوه ها رو بعد از شستن و نازک بریدن، می چینیم کفِ سینی ِ استیل و
میذاریم روی بخاری یا شوفاژ ؛ این میوه ها بعد از حدودِ 48 ساعت آماده بودند؛ فقط
فوتِ کوزه گری در مورد ِ سیب اینه که یه مقدار آبلیمو بهش میزنیم و بعد میذاریم که
خشک بشه؛ این کار باعث میشه که رنگش روشن بمونه؛
* قصدم از گذاشتن ِاین عکس ها خدای نکرده، افزودن بر آه ِغربت نشینان ِدور از امکانات نبود؛ حلال بفرمایید.